رمان کافه https://romancafe.ir/wp-content/uploads/2011/05/icon1.png

دانلود رمان

دانلود رمان نیلوفر رقصان مرداب

در این مطلب از سایت رمان کافه ، رمان نیلوفر رقصان مرداب را اماده کردیم.برای دانلود رمان نیلوفر رقصان مرداب در ادامه مطلب با ما همراه باشید.

دانلود رمان نیلوفر رقصان مرداب

دانلود رمان نیلوفر رقصان مرداب

بخشی از رمان نیلوفر رقصان مرداب :

پیراهن مردانه ی سورمه ای رنگی به تن داشت که آستین هایش را تا آرنج تا زده بود. گیرایی عجیب چشمانش، نگاه گرفتن را برایم سخت می کرد. انگار او هم تمایلی برای عقب کشیدن از این دوئل نگاهمان نداشت.

-حالتون خوبه؟

نمی دانم چند ثانیه بود که بهم زل زده بودیم اما با حس حضور شخص سومی، نگاهم را از جاذبه ی بی معنی چشمانش گرفتم. پسری که کنارش ایستاده و نگاهم می کرد، به سمتم خم شده و این را پرسیده بود. لبخند مضحکی روی لبانم نشاندم و سرم را تکان دادم:

-معذرت می خوام تقصیر من شد.

ابرویی بالا انداخت و اشاره ای به همان پسر کنار دستش که بهم خورده بودیم، کرد:

-ما هم گرم صحبت بودیم حواسمون به جلو رومون نبود.

بی هیچ حرفی سرم را تکان دادم. باید سریع خودم را جمع و جور می کردم، در کنار تأخیر افتضاحم، بدتر از این ممکن نبود… لپ تاب را با احتیاط کنارم روی زمین گذاشتم و مشغول جمع کردن وسایلی شدم که از کیف بیرون ریخته بود… اینکه بی هیچ دخالتی همچنان ایستاده و آشفتگی ام را تماشا می کردند، خونم را به جوش می آورد.

بالاخره به هر ضرب و زوری بود همه چیز را در کیف چپاندم و زیپش را تا انتها کشیدم. با برداشتن لپ تاب، بلند شدم و مقابلشان ایستادم. فاصله ی کمی از در خروجی داشتیم. نگاهم سرسری ام را برای بار آخر به رویشان کشاندم و سرم را تکان دادم. قبل از آن که قدمی فاصله بگیرم، پسری که حالم را پرسیده بود، قدمی به سمتم برداشت. بعد با مکثی خم شد و خودنویس تبلیغاتی که روی زمین و دور از چشمی افتاده بود را برداشت.

چرخیدم و متعجب نگاهش کردم. خودنویس را با لبخندی به سمتم گرفت:

-این جا موند.

چشمانش رنگی داشت نزدیک به خاکستری! شبیه به شهری سوخته پس از یک آتش سوزی وحشتناک… تیپ و ظاهری هنری داشت با موهایی که کمی بلند تر از حالت عادی برای یک مرد بود.

لبخندش را با لبخند پر رنگ تری جواب دادم:

-این بمونه پیش شما بابت کمکی که برای جمع کردن وسایلم کردید… تبلیغاتیه ،من از اینا زیاد می گیرم. به دردتون می خوره.

انگار حاضر جوابی ام به مذاقش خوش آمد که لبخندش را تعمیم داد به تمام صورت و حتی نگاهش… نگاهم بی اختیار از رویش سُر خورد و لغزید به روی پسری که کنارش ایستاده بود … لبخند محوی روی لبش داشت و دو حفره ی عمیق ایجاد شده دو طرف صورتش لبخندش را خاص تر جلوه می داد. سکوت عجیبش تعجب برانگیز بود. متوجه نگاهم شد و من بی آن که بخواهم دست و پایم را گم کنم، چشم گرفتم.

مرد رو به رویم دستش را به همراه خودنویس عقب کشید و چشمک پر شیطنتی زد:

-اگه می دونستم جایزه داره حتماً کمک بیش تری می کردم.

پرویی اش حیرت زده ام می کرد:

-کمک خوبه در راه رضای خدا باشه.

-ولی من تو جلب رضایت خلق خدا تخصص بهتری دارم.

بعد با نگاه خیره و لبخند پر منظورش، چشم دوخت به من … مشخص بود از این بحث لذت می برد. من اما زمان بیش تری برای از دست دادن نداشتم. در حالی که راهم را کج می کردم، به خودنویسی که میان انگشتانش بازی می داد، اشاره کردم و گفتم:

-تخصص شرافتمندانه ایه … پس به زودی باید منتظر یه فروشگاه لوازم تحریری با اسم شما تو این برج باشیم.

به حرفم با صدای بلندی خندید و وقتی پای رفتنم را دید، کارتی از جیب پشت شلوارش بیرون کشید:

-حتماً روی پیشنهادتون فکر می کنم اما تا اون موقع خوشحال می شم به آموزشگاه موسیقی ما سر بزنید.

دست دراز کردم و کارت نارنجی رنگ را از دستش گرفتم. با دیدن آدرس حک شده به رویش نگاه متعجبم را بالا کشیدم:

-همین برج؟

خندید و با سرش تاکید کرد:

-همین برج!

سرم را تکان دادم و در حالی هنوز ردی از تعجب در نگاهم جا مانده بود، قدمی به سمت در برداشتم:

-حتماً! من باید برم دیگه با اجازه.

نگاهم را گذرا از روی هردو عبور دادم و از کنارشان رد شدم. درب خروجی به نزدیک شدنم سریع واکنش نشان داد و باز شد. هنوز از درگاه عبور نکرده بودم که صدایی بم و دو رگه متفاوت با صدای قبلی به گوشم رسید:

-ببخشید …

دیرم شده بود اما به سمت صدا سر چرخاندم… تن صدای دورگه، بم و گیرایی داشت … درست مثل نگاهش!

از این که او صدایم کرده بود جاخوردم … کنجکاوانه به سمتش برگشتم تا ببینم دلیل شکسته شدن این سکوت طولانی چیست!

-بله…

نگاه سیاه و عجیبش را از چشمانم گرفت و روی دو زانویش نشست. دستش جایی نزدیک کفشش، روی زمین چیزی را جست و جو می کرد. و بعد لبخند خاصی روی لب نشاند و صاف ایستاد:

-این برای شماست.

نگاهم از چشمانش به سمت دستانش کشیده شد. چشمانم به جسم کوچکی که بین دستانش گرفته بود، خشک شد… میان دو انگشت اشاره و شصتش رژ قرمز رنگم را نگه داشته و با نگاهی که سیاهی هایش از نوعی شیطنت برق می زد، نگاهم می کرد. چشمانم را گرد کردم و لبخند به سختی پشت مرز بسته ی لبانم شروع به مقاومت کردن، کرد.

رمان نیلوفر رقصان مرداب بصورت آنلاین می باشد.

برای خواندن رمان نیلوفر رقصان مرداب در کانال زیر عضو شوید.

https://t.me/rained1

3/5 - (3 امتیاز)

برچسب ها:+++++++

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *