رمان پلهای شکسته دلآرا دشت بهشت
در این پست از سایت رمان کافه، رمان زیبای پلهای شکسته به قلم دلآرا دشت بهشت را برای شما عزیزان مهیا کردیم. برای دانلود این رمان در فرمت های مختلف به ادامه مطلب مراجعه کنید.
نام رمان: پلهای شکسته
نویسنده: دل آرا دشت بهشت
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
صفحات: 256
خلاصه:
کمتر از هشت سال قبل فرامرز، همسرش مژده رو که حامله بود، رها می کنه و به دنبال آرزوهای خودش میره و مژده که به خاطر ازدواج با فرامرز از جانب خانوادهاش طرد شده بود بدون اون و با کمک دایی شبه زندگیش سر و سامون می ده.
بعد از سه سال با سهراب ازدواج می کنه، اما زندگیش با سهراب هم چهار سال بیشتر طول نمی کشه و سهراب می میره،
حالا بعد از نزدیک به هشت سال فرامرز به ایران برگشته و طی اتفاقاتی پاش به زندگی مژده باز می شه و تبدیل می شه به سوهان روحی برای اون!
و همون ابتدای کار دست می ذاره روی تنها امید زندگی مژده یعنی پسرشون امین…پایان خوش
بخشی از متن:
بچه که بودم … وقتی همه ی کارها به هم می خورد و وضعیت خونه غیر قابل تحمل می شد، مامان یه مهمونی می گرفت فقط و فقط مخصوص اعضای خانواده، شرایطش هم این طور بود که یه شب تا صبح توی یکی از اتاق های خونه که رفت و آمد کم بود، مثل اتاق نماز … همه ی اعضای خونه جمع می شدیم و توی اون مهمانی شبانه فقط حق داشتیم بخندیم و حرف های خوب بزنیم؛
صبح که می شد همه با انرژی مضاعف به جنگ مشکلات می رفتیم.
نفسم رو با آه بیرون فرستادم و نگاهم رو به در مدرسه دوختم …
چقدر دلم واسه اون وقت ها تنگ شده.
چقدر الان احتیاج دارم به یه اتاق نماز و یه خانواده … که توش جمع بشیم و تا صبح بگیم و بخندیم. بعد صبح که بشه …. کاش هیچ وقت صبح نیاد … مشکلات من با یه شب خنده حل نمی شن.
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و فشار دست هامو روی فرمان ماشین بیشتر کردم … اگر امین نبود … آرزوی مرگ می کردم.
صدای همهمه ی بچه ها توی خیابون پیچید، چشم هامو باز کردم و سریع با چند تا نفس عمیق اشک هایی که داشتن به بیرون راه پیدا می کردن رو پس زدم.
قبل از اینکه سرمو دوباره به سمت در مدرسه برگردونم در ماشین باز شد و امین روی صندلی کناری جا گرفت و دست به سینه و اخمو به روبرو زل زد. دلم برای اخمش ضعف رفت.
با لبخندی گفتم:
-علیک سلام!
از گوشه چشم نگاهم کرد و با همون اخم گفت:
-سلام.
بدون هیچ حرف اضافه ای ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه روندم.
وقتی پشت چراغ قرمز توقف کردم طاقتش طاق شد و گفت:
-یه وقت ازم نپرسی چرا اخم کردما! یه وقت نگی امین جان تو مدرسه چه خبر بود و چی کار کردی!
خنده ام رو به زور نگه داشتم و با یه اخم تصنعی گفتم:
-به جای اینکه صداتو بالا ببری خودت تعریف کن!
لباشو جلو داد و گفت:
-همشون خنگن.
چشم هام گرد شد و به سمتش برگشتم:
-کیا؟!
-سبز شد.
ماشین رو به حرکت در آوردم و امین ادامه داد:
-هم کلاسیام. منو از سرت باز کردی و انداختی بین یه مشت کودن و بچه ننه.
ابروهامو بالا فرستادم و نفسمو با حرص فوت کردم و سعی کردم شمرده شمرده بگم:
-گوش کن مامانی … این طرز حرف زدن اصلا …
با صدای لرزون گفت:
-خب وقتی خنگن!
پیشنهادات دیگر رمان کافه:
دانلود رمان شب سرد از راضیه درویش زاده
دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم
دانلود رمان اگه می تونی عاشقم کن
دیدگاهتان را بنویسید