رمان هیچ وقت دیر نیست مهسا زهیری
در این پست از سایت رمان کافه، رمان زیبای آفرت از سارا رایگان را برای شما عزیزان مهیا کردیم. برای دانلود این رمان در فرمت های مختلف به ادامه مطلب مراجعه کنید.
نام رمان: هیچ وقت دیر نیست
نویسنده: مهسا زهیری
ژانر: اجتماعی، عاشقانه، هیجانی، جنایی
صفحات: 398
خلاصه:
داستان پیرامون تلاش های شخصیت زن داستان در جهت جبران کردن اشتباهات گذشته اش هست.
یک جور رویارویی نیروهای مثبت و منفی که یکی از نتایج حاصلش،
می تونه این باشه که هیچ چیز قطعاً خوب یا قطعاً بدی وجود نداره…و اینکه هیچ وقت دیر نیست!
بخشی از متن:
اگر آدم خیال پردازی کنارم بود، حتماً تصور می کرد امروز برای من روز بزرگیه
. اما نکته اینجا بود که نه امروز فرقی با بقیه ی روزها داشت، نه آدمی کنار من بود.
تنها جنبنده ای که اطراف من با چشم قابل دیدن بود، صد متر اون طرف تر انتهای این جاده ی ساکت و بلند،
پشت فرمون نشسته بود و احتمالاً به مانتوی از مد افتاده ی من نگاه می کرد.
البته به جز کلاغی که پنج دقیقه ی تمام بالای سرم قار قار می کرد و دلم می خواست با پاشنه ی کفش مخش رو توی منقارش بیارم.
با دو انگشت استخوان بینی م رو مالش دادم و دوباره به انتهای جاده نگاه کردم
. نه به اون پراید کهنه بلکه به خط های موازی که یه جایی می پیچید و شاید ماشینی رو به سمت من هدایت می کرد که منتظرش بودم.
آدم هایی که یادشون نرفته باشه امروز چهار اردیبهشته.
به ساعت نگاه کردم. نیم ساعت بود که توی تنهایی ایستاده بودم و اگر توی این دو سال با هر بدبختی ای دست و پنجه نرم نکرده بودم،
از این همه انتظار حتماً زیر گریه می زدم. به بالا نگاه کردم. خورشید گوشه ی آسمون بود.
اگر الان دو سال پیش بود، با دوست هام برنامه ی نمایشگاه کتاب رو میذاشتم نه اینکه جلوی در زندان قدم بزنم.
هر چند که فرقی هم نمی کرد. من یاد گرفته بودم که اگر گندی می زنم باید پاش بایستم.
از همون دو سال پیش توی دادگاه به این نتیجه رسیده بودم که کار من با همه ی آدمهایی که می شناختم، دیگه تموم شده…
آدم هایی که من رو درست نشناخته بودند.
هرچند که باورش سخت بود و امید برگشتن من رو سر پا نگه می داشت.
اما امروز، دقیقاً از 53 دقیقه ی پیش بهم ثابت شد که چیزی من رو به زندگی سابقم برنمی گردونه.
پراید از پارک خارج شد و با سرعت پایین به طرف من اومد. از دور به دیوارهای بلند نگاه کردم.
شاید اگر زیاد اینجا معطل می کردم دوباره سراغم می اومدند و این سیاه ترین کابوس من بود.
سربازها با سپر و نیزه و شنل سیاه… به فانتزی مسخره ام خندیدم.
پراید جلوی پام نگه داشت و شیشه رو پایین داد.
-تا کی؟
-تا کی چی؟
-تا کی منتظر می مونی؟
صورتش از دو سال پیش هیچ تغییری نکرده بود. همون موها و چشم ها. همون لبخند. بدون اینکه لبخند بزنم
جواب دادم:
– تو منتظر چی بودی؟
– تو.
پیشنهادات دیگر رمان کافه:
دانلود رمان شیدا از سپیده فرهادی
جلد دوم هم داره؟
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *