دانلود رمان لعنتی ترین حوالی
در این مطلب از سایت رمان کافه ، رمان لعنتی ترین حوالی را آماده کردیم.برای دانلود رمان لعنتی ترین حوالی در ادامه مطلب با ما همراه باشید.
بخشی از رمان لعنتی ترین حوالی :
-چیمیگی مادرِ من!؟ من نمیخوام واسهی همیشه برم تو اون خرابشده بمونم. فقط میخوام. یه مدت از این جا دور باشم. دلم میخواد سفر کنم. خوش بگذرونم. زندگی کنم.
دلم نمیخواد تا آخره عمرم توی این خراب شده زندانی باشم. من هجده سالمه میفهمی!؟ هجده سال؛ اما تو مثل یه بچهی پنج ساله باهام رفتار میکنی. میدونم نگرانمی؛ میدونم. بهخداکه میدونم اما منم حق دارم زندگی کنم. حق ندارم؟
اشکهاش با شدت بیشتری به گونههاش شلاق میزنند. لیوانش رو باز پر از آب میکنه.
-اینهمه کشور. چرا آمریکا!؟ هان چرا!؟ مسیح خواهش میکنم تو تازه خوب شدی. دلم نمیخواد باز قرص بخوری دلم نمیخواد باز بری پیش روان پزشک. احمق نباش پسر. میخوای باز به عنوان یه دیوونه بهت نگاه کنن!؟
چرا نمیفهمی!؟
پدرٍ تو در اثر حملهی یه حیوون وحشی کشته شده نه یه خون خوار! مسیح خونآشام ساختهی ذهنِ توعه. تو اون زمان فقط هفت سالت بود. شوکه شدی. ترسیدی و ذهنت شروع کرد به خیال بافی؛ باور کن تقصیر تو نبود که مهران فوت شد. تو هم مثل همهی بچههای دیگه فقط میخواستی بری شهر بازی. حمله کردن یه حیوون…
مشتی به میز چوبی و قهوه ای رنگ میزنم؛ بیفایدهس بحث با مامان کاملا بیفایدهس ما حتی یک پله هم پیشرفت نمیکنیم. اونسرٍ حرفِ خودشِ و من سرِ حرف خودم.
کلافه و تلخ از روی صندلی بلند میشم. از آشپز خونه بیرون میزنم. به سمت دره خروجی خونه میرم.
رمان های پیشنهادی :
-کجا؟
فشاری به دستگیره وارد میکنم در باز میشه. بدون این که جوابی به سوالش بدم کفشهام رو میپوشم.
آسانسور طبقهی هفتمِ. صبر نمیکنم و تمام پنج طبقه رو پایین میدوم.
***
وارد کتاب خونه میشم. به سمت قسمت مورد نظرم حرکت میکنم. میبینمش؛ هندزفریش رو داخل گوش هاش گذاشته و غرق در خوندن مطالب کتابشه. پشت سرش میایستم و دستم رو روی شونهش میذارم.
با مکث به سمتم میچرخه. ابرویی بالا میندازه هندزفریاشو از گوشهاش خارج میکنه؛ و لبخند ی رو لبهاش میسازه.
-هی پسر. تو اینجا چیکار میکنی؟
صندلی رو بیرون میکشم و میشینم.
-اومدم یه سری به رفیقم بزنم.
لبخندش بیشتر کش میاد.
-مسیح. تو هر وقت به کمک نیاز پیدا کنی سراغِ من رو میگیری.
لبهام رو تر میکنم.
-دامون بالاخره تونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم.
پلک راستش میپره. متعجب و ناباور نگاهم میکنه تا ادامه بدم.
-جواب ایمیلم رو دادند. فقط باید برم اون ور آب.
تو فکر فرو میره.
-دامون. من به کمکت احتیاج دارم. کمکم کن.
نگاهش رو میخ نگاهم میکنه. مردمک چشمهاش کمیمیلرزند. اما لبهاش همچنان در حال لبخند زدنند.
-باید چیکار کنم!؟
سریع و بلافاصله میگم:
-مامانم نمیذاره برم. پاسپورتمم برده گم و گور کرده… خب! خب ازت میخوام کمی بهم پول قرض بدی تا کارای سفرم رو انجام بدم.
لبخندش رو همچنان حفظ کرده.
-مسیح کارت اشتباهِ؛ قبول داری؟
پلک میزنم و مصمم میگم:
-نه! کاری که من میکنم اشتباه نیست. حداقل نه از نظر خودم.
لبخند از روی لب هاش محو میشه.
رمان لعنتی ترین حوالی بصورت آنلاین می باشد.
برای خواندن رمان لعنتی ترین حوالی در کانال زیر عضو شوید.
دیدگاهتان را بنویسید