در این پست از سایت کافه رمان، رمان التهاب یک دوران را آماده کردیم. برای دانلود رمان التهاب یک دوران در ادامه مطلب با ما همراه باشید.
رمان: التهاب یک دوران
نویسنده: N_Raya
ژانر: عاشقانه، طنز
خلاصه:
آتنای دوازده ساله، چهار سال پیش یتیم شده. دختر تنهایی که غیر از یک برادر به کما رفته کسِ دیگهای رو نداره و حالا بعد از این همه مدت زندگی در یک پرورشگاه دولتی، امیدی به برگشتن دوبارهی برادرش نیست. این دختر زندگی آرومی داشت؛ اما در غروب روزی که برای اردو به جنگلی در لاهیجان رفته بودن، به همراه دوستش دزدیده میشه. این دختر بدون اینکه خودش بخواد، از شهرش، از وطنش، از آخرین چیزهایی که براش باقی مونده بود دور میشه. بدون اینکه بخواد پا روی خاک کشوری میذاره که ذرهای شناخت از اون نداره؛ اما زندگی همیشه هم با آدم بد تا نمیکنه. آشنایی این دختر با خانوادهی اسمیت، باعث میشه دریچهی جدیدی در زندگی براش باز بشه و این تازه آغاز روبهرو شدن آتنا، با جیمز تک پسر این خانوادهست.
قسمتی از متن:
دست به روی پهنترین شاخهای که تو دسترس بود گذاشتم و خودم رو بالاتر کشیدم. ارتفاع! چه حس خوبی بود!
درست تو لحظهای که هیچ صدایی مثل گریهی بچهها و جیغ و داد مربیها شنیده نمیشد و گرمای غروب تابستون روی
پوست صورت، لذتبخشتر از هر لحظهای به نظر میاومد. چشمهام رو به روی نورهای نارنجی و قرمز بستم و اجازه
دادم نسیم نیمه خنک، کمی بین موهای خرگوشی بافتهم بِوَزه.
– آتن؟ کجایی آتن؟ آتن؟
با شنیدن صدای مارال که تقریباً اسمم رو نعره میزد، با همون چشمهای بسته صورتم در هم شد. عجیب علاقه داشت
ناخواسته آرامشم رو به هم بزنه. هنوز هم داشت صدام میزد. تن صداش پایین بود؛ پس تو فاصلهی دورتری از من قرار
داشت و از اون جایی که بعد از چهار سال دوستی، به اخلاق من آشنا بود میدونست وقتی هیچ جای این موسسهی بزرگ
پیدام نیست کجا ممکنه باشم. پس با فکر این که خودش میاد و پیدام میکنه با خیال راحت دوباره چشمهام رو بستم تا
به ادامهی آرامشم برسم. تو حس و حال خودم بودم و صدای مارال هم قطع شده بود. برای یه لحظه احساس کردم از
زیر پام صدای خشخش میاد. ولی توجهی نکردم تا این که…
– آتن؟!
چنان بلند گفت که چشمهام تو کسری از ثانیه باز شد و از هولم، نزدیک بود پرت بشم پایین! به اندازهی یه متر پایینتر
رفتم و یکی از شاخههای اصلی رو تقریبا بغل کردم. هنوز هم قلبم تند میزد. سرم رو خم کردم و با اخمی غلیظ به مارال
نگاه کردم. دست به کمر با اخمی بدتر از من داشت نگاهم میکرد.
– نزدیک بود پهن زمین بشم! میفهمی یا بیشتر توضیح بدم؟
عینک خیلی خوشگل ته استکانیم رو که از بندش روی یکی از شاخههای کنارم آویزون کرده بودم رو برداشتم و به
چشمم زدم تا این موجود طلبکار رو واضحتر ببینم. من بدون عینک تقریباً کور بودم.
– آتن، دو ساعته دارم صدات میزنم چرا جواب نمیدی؟
اخمهام رو تا جای ممکن درهم کردم و خیره نگاهش کردم. کاملا میدونست از مخفف شدن اسمم خوشم نمیاد. دستش
تکون داد و گفت: » برو بابا « رو تو هوا به علامت
– من هر جور دلم بخواد صدات میکنم.
حرصم گرفت.
– اِ؟ اینجوریه؟ باشه پس اگه من هم یه روزی صدات کردم گوزن، امیدوارم ناراحت نشی؛ چون من هم هر جور دلم
خواست صدات میکنم!
جدی به صورتش نگاه کردم. اولش اخم کرد ولی کمکم صورتش باز شد.
– عزیز دل قشنگه! من که میدونم تو بیادب نیستی. بعد از این همه مدت هنوز عادت نکردی؟ بعدش هم…
با حالت موذیانهای اضافه کرد:
– من که میدونم تو جرأت نداری جلو بقیه بهم بگی گوزن!
مطالب پیشنهادی:
دیدگاهتان را بنویسید