در این پست از سایت کافه رمان، رمان آرامش را آماده کردیم. برای دانلود رمان رمان آرامش در ادامه مطلب با ما همراه باشید.
رمان: آرامش
نویسنده: Moon girl
ژانر: عاشقانه
خلاصه:
داستان راجع به زن و شوهریه که به خاطر بیماریه زنه نمیتونن بچه دار بشن! ولی این شیوا خانوم که عاشق بچه اس، به شوهرش اصرار میکنه که هرجوری هست بچه دارشن، کاوه هم برخلاف میلش مجبور میشه!(یا بهتره بگم شیوا مجبورش میکنه!)…ولی داستان تو اینجا خلاصه نمیشه… یعنی اصلا نمیشه! بگـــــم؟! باشه میگم! شیوا سر زا میمیره یعنی بچه رو نجات میدن…کاوه از دخترش بیتا متنفره…با اینکه بیتا ثمره عشقشونه ولی کاوه ، بیتا رو مقصر مرگ همسرش میدونه و به خاطر اینکه دردِ، مرگ عشقش رو فراموش کنه به دوستای نابابش روی میاره…کاوه معتاد میشه و بیتا تا به خودش میاد می بینه تلخی تمام زندگیشو فرا گرفته…بیتا میشه دختری از جنس سنگ…با قلبی از جنس شیشه، یه دختر خوش ذات و بی تجربه و خام تو این دنیای خطرناک…بیتا دوستی به نام هانیه داشته…هانیه یه مشکلی براش پیش میاد ولی به دلیل اینکه دختر دل رحمیه مجبور میشه از بیتا که خیلی سخته کمک بگیره…این دوتا سیم کارتاشونو باهم عوض می کنن و درواقع با اینکار جای بیتا و هانیه باهم عوض میشه و…
قسمتی از متن:
با دستای لرزونی که به زور سعی داشتم کنترلشون کنم کشورو باز کردم و چندتا لباس برداشتم و چپوندم تو کوله
پشتیم…همه وسایل مورد نیازمو هم ریختم توش و دوربین و موبایلم و دفترچه خاطرات مادرم رو هم برداشتم و دست
بردم سمت کمد و یه لباس از توش بیرون کشیدم…هول هولکی تنم کردم و حتی نمیدونم چطوری دکمه های مانتومو
بستم…اینقدر عجله داشتم که نمی تونستم تمرکز کنم… ملافه ای از کمد در آوردم و سرشو پیچیدم دور میز توالتم و
یه گره محکم زدم…وقتی از محکم بودنش مطمئن شدم در پنجره رو باز کردم که تو همین لحظه صدای در زدن های
عصبی بلند شد…
بابا بیتا عزیزم چرا نمیای؟
باترس برای چند ثانیه به در خیره شدم و با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم:
الان میام…! وایسا یکم آرایش کنم…
بابا زودتر عزیزم! عاقد منتظره…
ملافه رو پرت کردم پایین…به صدای در زدنا اهمیتی ندادم…نگاهی به پایین کردم…آب دهنمو قورت دادم و شالمو
یکم جلو دادم و از پنجره آویزون شدم…صدای در شدید تر شد…صدای داد بابا رو از پشت در می شنیدم…
بابا خبر مرگت بیتا چرا اینقدر لفتش میدی؟
با ترس پامو رو آجر گذاشتم و یکم رفتم پایین…سرتا پام می لرزید…صدای شکسته شدن در خبر از این میداد که :
اولا بابام مثه چی عصبانیه! و دوماً الان میان اینجا…سریع تر رفتم پایین به طوری که با یه لحظه غفلت نزدیک بود
پرت شم پایین از این سه طبقه…
وقتی پاهای لرزونم زمین رو لمس کرد انگاردنیارو بهم دادن…خیلی سریع مثه جت دویدم تا از کوچمون خارج
بشم…صدای فرهاد کسی که اگه الان فرار نمی کردم تا لحظات آینده به عقدش در میومدم از پنجره اومد
پایین…صدای ” بیتا، بیتا” گفتناش کل کوچه رو برداشته بود…بعضیا رو میدیدم که سرشونو از پنجره آوردن بیرون و
دارن نگاه می کنن…با سرعت هرچه تمام تر می دویدم…نفس کم آورده بودم و چشام داشت سیاهی میرفت ولی بازم
می دویدم…سرمو به عقب چرخوندم، فرهاد به عقب برگشت…
مطالب پیشنهادی
دیدگاهتان را بنویسید